- ۰ نظر
- ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۹
آب جاری در باغ فین از چشمه سلیمانیه وارد باغ میشود.اب استخرها،حوض ها،فواره ها و جوی های باغ را تامین کربرایمبرایمصارف کشاورزی و چرخاندن آسیابهای ابی به دو طریق از باغ خارج میشه،یکی از راه ها کانال زیرزمینی است که از جنوب بهسمت شمال هست و دیگر مسیر خروج اب،بعد از ابیاری سطح باغ از ضلع جنوب شرقی جهت چرخاندن اسیابها از باغ خارج میگردیده است.خیابانهای باغ به صورت عمود بر هم هستند و در محل تلاقی انها یک حوض خانه و کوشک قرار دارد که جلو هر کوشک ،استخر بزرگی احداث گردیده است.در مقابل هر عمارت به شکل مستطیل وجود دارد.تمام فوارههای ابنماهاییفوارههایا هیچ دستگاه تامین فشار کار میکنند و این نیست مگر نبوغ معماری ایرانی.اولین کوشک کوشک شاه عباسی هست که در وسط ان حوضی قرار دارد و اب از وسط حوض به سمت بالا جریان دارد.در قدیم به خاطر تشکر از نظافتچی استخر،سلاطین چند عدد سکه به داخل حوض می انداختند و کم کم متوجه شدند که سکه ها قدرت ورود به ورودی اب حوض را ندارند و در پی ان شرط بندی بر سر انداختن سکه به ورودی اب مرسوم شد ولی با تعجب دیدم بعضی از هموطنانمان در اثر خرافات اسکناس به داخل حوض می انداختند و صحنه بسیار قبیحی به وجود اورده بودند.ولی در اخر خوش به حال نظافتچی باغ میشود.بگذاریم و بگذریم.یکی دیگر از این کوشک ها به نام کوشک فتحعلی شاه نام گرفته وهمان خصوصیات کوشک عباسی را دارد.فوران اب از فواره ها به علت اختلاف سطح اب به وجود میاید و این فوران در تمام فواره های هم راستا به یک اندازه است.یکی از استخرها طوری تعبیه شده که فشار اب را برای قسمت پایین باغ فراهم میکند.این استخر دارای چندین ورودی و خروجی اب در کف میباشد.در سالیان گذشته کاشی کف این استخر را غارت نمودند و به فرنگ بردند تا شاید بتوانند حکمت این حفرهها را بفهمند ولی موفق نشدند و کاشی ها را به موزه لوور دادند.در ادامه بازدید به حمام داخل باغ رفته و بعد از بازدید از رختکن،نظافتخانه،خزینه،تون و محل قتل امیر کبیر از انجا خارج شدیم.در مطلب بعدی سعی میکنم بنای تاریخی خانه بروجردی را توصیف کنم.بدرود
شبی در انجمنی با حضور جناب آقای محمدرضا عالی پیام ( هالو)، ایشان یک دوبیتی طنز قرائت کردند که چنین بود:
گر کسی همسر خود داد طلاق به خدایی خداوند خراست
چون که با قیمت سکه امروز دیه از مهریه باصرفه تر است . . .
از آنجا که نباید خانم دوسی کم بیاورد بی درنگ جواب داد: :
گر زنی همسر خود کرد رها به خدایی خداوند خر است
چون که با قیمت اجناس امروز نر اگر بچه نزاید هنر است
داستان کوتاهی از عزیز نسین:
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفتهبود. نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی!
سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی!
پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:
وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یهروز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم! تا اینکه یهروز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید!
چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگلتر بود! کارش شدهبود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد. مدام زیر لب میگفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم!...
یک جفت جوراب زنانه-عزیز نسین
ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺁﻥ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﺻﻔﺤﻪ ﭼﯿﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺩﺍﺭ ﻭ ﮔﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﻓﺪﺍﯼ ﺷﺎﻩ، ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻓﺪﺍﯼ ﺭُﺥ
ﺩﺭ ﭘﯿﺎﺩﮔﺎﻥ ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﻣﺮﮒ ﻭ ﻣﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﻓﯿﻞ ﮐﺞﺭﻭﯼ ﮐﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺷﺖ ﻓﯿﻠﻬﺎﺳﺖ
ﮐﺞﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺎﻡ ﺩﻟﭙﺬﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﺍﺳﭗ ﺧﯿﺰ ﻣﯽﺯﻧﺪ، ﺟﺴﺖﻭﺧﯿﺰ ﮐﺎﺭ ﺍﻭﺳﺖ
ﺟﺴﺖﻭﺧﯿﺰ ﺍﮔﺮ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﺁﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﯼ ﺿﻌﯿﻒ،ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽﺭﻭﺩ
ﮐﺞ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭَﺩ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﻫﺮﮐﻪ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺷﺪ، ﻧﺎﻥ ﮐﺞ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺣﻼﻝ
ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﺍﺳﺖ، ﺯﻭﺩ ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﺁﻥ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﯽﮐُﺸﺪ، ﺁﻥ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ
ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﺩ ﺍﻭ ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﭼﺸﻤﮕﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﺎﻩ ﺧﺎﻧﻪﺑﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﻓﯿﻞ، ﭘﻬﻦ، ﭼﻮﻥ ﺧﻤﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﺁﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﯼ ﺿﻌﯿﻒ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﮔﺮﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ، ﺁﻥ ﻭﺯﯾﺮ ... ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺁﻥ ﺑﻪﺯﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
: ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺎﻇﻢ ﮐﺎﻇﻤﯽ
تو رو همه ویسادم بخاطرت
آمو مث که جوی دیگه گرمه سرت .
روزی که پز می دادی با های و هو
کاشکی فمیده بودم نمیره خرت
چیشام خوسوندی از گریه ی عشق
ندیدم هر کی که بود دور و برت
یی طرف طعنه و پولکه ی آدما
یی طرف نیش جفا و خنجرت
من می رم گم می شم از جلو چیشات
می دونم نمیشه ایی حرفو باورت
آمو نفرین می کنم که سوز عشق
بزنه الو به قلب و جیگرت
بر گزیده از کتاب عاشقانه های شهر من . خانم دوسی