قصه دوغ
شنیدم یکی تشنه مردی غریب
شررازعطش دردرونش لهیب
بزدبردر خانه ای بی قرار
که ای صاحب خانه ای دادیار
که من تشنه ام جرعه آبم دهید
کمی آب بهرثوابم دهید
پسربچه ای بارخی بی فروغ
به اودادیک کاسه سرشاردوغ
چومردآن پیاله زدوغش بدید
درون دلش شوقی آمدپدید
همه دوغ راچو یکجا بخورد
دعا کردهم برکلان هم به خرد
پسرباتانی به مردک بگفت
اگربازخواهی ازاین دوغ مفت
کمی صبرکن تانگشته شلوغ
دوباره مهیا کنم ظرف دوغ
چواین دوغ ازدیده افتاده است
که موشی به ظرفش درافتاده است
بزدمرد کاسه برآستان
نگفتی چرابرمن این داستان
چو کاسه به اندک زمانی شکست
پسر برسرخود بزدبا دودست
جواب پدر را چگونه دهم
به تنبیه او تن چگونه دهم
که این بود ظرف غذای سگش
چو عادت ندارد به ظرفی سگش !!!
خانم دوسی (شعر فکاهه)
- ۹۴/۰۶/۱۸