قصه نان
اینجا هویداست مویه های غریبانه یک زن
درصدایی که نمی ارزد به جویی به یک ارزن
صدا یی که گم می شود درهای وهوی دنیایش
و دیگر نمی رود به کار دست و دلش ، پایش
اینجا زنی است که شعرهایش بوی غم دارد
و دلش شوق دوباره نوشتن را کم دارد
شعر حزینی که از امروز و روز پیش می خواند
مرثیه ای است که با دل ریش درمرگ خویش می خواند
اینجا زنی است که قصه اش شعرش هنرش دلش
در اوج درماندگی ، حتا حق آب و گلش
به پشیزی می دهد برای اندکی حق معاش
وعطای هنر را حاتم سا می بخشد به لقاش
او می گریزد از حقارت نگاه نا دانان
آنانی که نمی فهمند او غم نان دارد نان
نهان می سازد از همه مرگ غرور خویشتن را
تا ببندد زبان مردم را وآسوده سازدش تن را
با این همه سرشار می شود ز حس خوب غرور
غرق می شود دراشتیاق و شادی و شور وسرور
دمی اگر دلنواز همراهی یا مهر آمیز نگاهی
او را ستایش کند با لطف و با تبسم ، گاه گاهی
حس می گیرد، می خواند، می نالد و می داند
هنوز هم کسی هست ، قدرشعرهایش را می داند
آنگاه هویدا می شود هنر ارزنده یک زن
درشعری که بر آید حس عاشقانه یک زن
- ۹۴/۰۶/۱۹