بی خبر
پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۵ ب.ظ
او را چه بود بیم ز دیوانگی ما ؟
هر چند شِنَوَد قصه آوارگی ما
هرگز ز سر لطف کلامی نشنیدیم
یعنی که نداند غم آزردگی ما ؟
از مشرق روز تا که رسد مغرب هر شب
اندیشه ی او گشته همه زندگی ما
از او صنمی ساخته از جنس تصّور
گیریم خدا شک کند از بندگی ما
گر او خبری داشت ز احوال دل آنی
می دید اسارت شده آزادگی ما
آن لطف که کرده ست به دل ذات الهی
اینست که دل داده به دلدادگی ما
در سر نبود بیم زخندیدن اغیار
از مهر و وفاداری و از سادگی ما
چون با دل خود وعده تحمل بنهادیم
تن را چه بود باک ز پروانگی ما
ترسم که به پایان رسد این رنج ولیکن
بر جای بماند همه بیچارگی ما
هر چند برایش نکند هیچ تفاوت
گر دیده زند رنگ ، به بیگانگی ما
- ۹۴/۰۶/۱۹