سوز وساز
گفتیَم بسوز ، میسوزم
اما نگویَم بساز
سوز را با ساز چکار؟
شمع بودن نمی دانم
باید گُر بگیرم ، گداخته شوم
از نگاهی ، آهی
که به پاسَش ،سازش را به هیچ بنگارم
باید نقش سوز را برجان خویش بنگارم
گفتیَم بسوز ، برای خدا بسوز، می سوزم
اما به همان خدا ، نگویم بساز
خاکستر شوم ؟ خاک بر سر شوم ؟
آتش بود و باید
و شعله کشید بر هر چه شود
دلیل سازش ها
سوز را با ساز چکار ؟
گفتیَم بسوز ، می سوزم
می سوزم و میسوزانم
با نگاهم با راهم
پایکوبان ، دخترکی کولی را میمانم
که به باد می سپارد شکن های زلفش را ، و چینهای دامنش را
و به باد میدهد ایمان هزار ساله آنانی که ساز سر کرده اند
آنکه سوز می داند
به ره باد نمی رود جانا
گفتیم بسوز ، می سوزم
می سوزم و می سوزانم
با شعرهایم با ترانه هایم
فریاد زنان ، پسرکی را میمانم
که دلش هوار می زند درد فقرش را ، رنج مامش را
وبه درد می کشد دل آنانی که با سوز سر می کنند
آنکه سوز می داند
به خطا نمی رود جانا
گفتیم بسوز ، می سوزم و می سوزانم
شعله سان ، و آتشی را میمانم
که با هر لهیبش می سوزاند ریای زهد پرستان را
و هیچ می کند تن آنانی که سوز نمی دانند
آنکه سوز می داند
نقاب رنگ بر رخسار نمی کشد جانا
گفتیم بسوز ، می سوزم
می سوزم و میسوزانم
با اشکهایم با نجواهایم
هی هی کنان شبانی را می مانم
که خدا را میخواند در نی لبکش ، با تمام دلش
و به پرسش می کشد موسویانی که سوز نمی دانند
آنکه سوز می داند
دل به ناحق نمی سپارد جانا
شمع بودن نمیدانم
که شعله سان سر می کشم
بر آنکه می سازد
هنوز هم می گوییم بسوز ؟
- ۹۴/۰۶/۱۹