مجله مجازی خانم دوسی

مجله مجازی خانم دوسی

به نام دوست که زیستنها و باورهایمان به عشق اوست
و به نام عشق که رستنها و بارورهایمان به صدق اوست
سلام،سلامی به وسعت همه اندیشه های سبز دلهای سبز رویاهای سبز به شما خوانندگان سبز آرزو دارم سبز باشید سبز بمانید و ساری سبزینه های وجودتان به سایرین باشید
اما بعد : بر آنم که در این وبلاگ گلهای لبخند را هر چند کمرنگ بر روی لبهای شما بنشانم و با حلاوت گفتار اندکی از مرارت کردار نامردمان را از خاطر شما عزیزان بزدایم یاریگرم باشید تا با هم بخندیم فاطمه زارعی (خانم دوسی شیرازی )
چند نفر از دوستان از من تقاضا کردند که نام کتابهای چاپ شده خودم را برایشان بنویسم تا آنها را تهیه کنند .من هم به پیروی از درخواست ایشان نام کتابهایم را به ترتیب چاپ برایشان می نویسم تا در صورت تمایل آنها را فراهم کنند .
به ترتیب چاپ :
۱ - ماجراهای خانم دوسی ( مجموعه داستانهای کوتاه طنز به گویش شیرازی ) - انتشارات ره آورد هنر ۰۷۱۱۲۲۹۵۱۱۸که به چاپ دوم
رسیده است .همراه با سی دی صدای خانم دوسی
۲- زنده باد شلختگی (مجموعه داستانهای طنز سیاسی و اجتماعی ) انتشارات نوید شیراز ۰۷۱۱۲۲۲۶۶۶۲
۳- برزخی ها (رمان ) شماره مرکز پخش ۰۹۱۷۳۱۳۰۹۵۴انتشارات پردیسان
۴- شعر قصه های شهر من ( مجموعه شعر شیرازی ) انتشارات نوید شیراز ۰۷۱۱۲۲۲۶۶۶۲همراه با سی دی
۵- ماجراهای خانم دوسی (جلد دوم ) انتشارات نوید شیراز ۰۷۱۱۲۲۲۶۶۶۲
۶ - عشق تو مرجان منو کشت ( روایت داستان داش آکل بصورت شعر ) همراه با سی دی انتشارات رخشید شیراز ۰۷۱۱۸۲۰۶۱۵۰

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۵۶ مطلب توسط «خانم دوسی» ثبت شده است

او را چه بود بیم ز دیوانگی ما ؟

هر چند شِنَوَد قصه آوارگی ما

هرگز ز سر لطف کلامی نشنیدیم

یعنی که نداند غم آزردگی ما ؟

از مشرق روز تا که رسد مغرب هر شب

اندیشه ی او گشته همه زندگی ما

از او صنمی ساخته از جنس تصّور

گیریم  خدا شک کند از بندگی ما

گر او خبری داشت ز احوال دل آنی

می دید اسارت شده آزادگی ما

آن  لطف که کرده ست به دل ذات الهی

اینست که دل داده به دلدادگی ما

در سر نبود بیم زخندیدن اغیار

از مهر و وفاداری و از سادگی ما 

چون با دل خود وعده تحمل بنهادیم   

تن را چه بود باک  ز پروانگی ما 

 

ترسم که به پایان رسد این رنج ولیکن

بر جای بماند همه بیچارگی ما

 

هر چند برایش نکند هیچ تفاوت

گر دیده زند رنگ ، به بیگانگی ما

 

 

  • خانم دوسی

بی قرارکه می شوم

 

دستهات آرزو می شوند و روبرو می شوم با زمان

 

که به بی خیالی نمی گذرد

 

می آید نمی آید می آید نمی آید

 

تیک تاک تیک تاک تیک تاک

 

بگذار بیاید !

 

و انگشتم که نشانه می رود هوا را

 

بر تصویر خیال تو

 

می آیی

 

و زمان بی خیال نمی گذرد به هنگام بودنت

 

ملتهب تر از هنگام نیامدنت

 

دیدنت را بی قرارتر ، به فرداها وا می گذارم

 

  • خانم دوسی

گفتی  ای تبلور راستین گلهای رازقی

 

انکار نکن ! میدانم که عاشقی

 

سُراندم نگاه را در نگاهت که آه

 

من ؟  عاشقی ؟

 

شیرین مرده است

 

شیرین ها مرده اند

 

در پچ پچ  راز گلهای رازقی

 

عزیز من کدام عاشقی ؟

 

فرهاد ها تیشه رها کرده در انتظار معجزه اند

 

وآوای زنجره ها دررویش گلهای  کاغذی

 

در پشت پنجره ها

 

بیشتر در آرزوی حادثه اند

 


  • خانم دوسی

  اینجا هویداست مویه های غریبانه یک زن

 

درصدایی که نمی ارزد به جویی به یک ارزن

 

 

 صدا یی که  گم می شود درهای وهوی دنیایش   

 

و دیگر نمی رود به کار دست و دلش ، پایش     

 

 

اینجا زنی است که شعرهایش بوی غم  دارد

 

و دلش  شوق  دوباره  نوشتن  را کم دارد

 

 

 شعر حزینی که از امروز و روز پیش می خواند

 

مرثیه ای است  که با  دل ریش  درمرگ خویش می خواند   

 

 

اینجا زنی است که قصه اش شعرش هنرش  دلش  

 

در اوج درماندگی  ،  حتا  حق آب و گلش  

 

 

به پشیزی می دهد برای  اندکی حق معاش

 

وعطای هنر را حاتم سا می بخشد به لقاش

 

 

 

او می گریزد از حقارت نگاه نا دانان  

 

آنانی که نمی فهمند او غم نان دارد نان

 

 

نهان می سازد از همه مرگ غرور خویشتن را

 

تا ببندد زبان مردم را وآسوده سازدش تن را

 

 

با این همه سرشار می شود ز حس خوب غرور

 

غرق می شود دراشتیاق و شادی و شور وسرور 

 

 

دمی اگر دلنواز همراهی یا مهر آمیز نگاهی

 

او را ستایش کند با لطف و با تبسم ، گاه گاهی 

 

 

 حس  می گیرد،  می خواند،  می نالد و می داند

 

هنوز هم کسی هست ،  قدرشعرهایش را می داند

 

 

آنگاه هویدا می شود هنر ارزنده  یک   زن  

 

درشعری  که بر آید حس عاشقانه  یک زن  

 

 

 

 

  • خانم دوسی

گفتیَم بسوز ، میسوزم

 

اما نگویَم بساز

 

سوز را با ساز چکار؟

 

شمع بودن نمی دانم  

 

باید گُر بگیرم ، گداخته شوم

 

از نگاهی ، آهی

 

که  به پاسَش ،سازش را به هیچ بنگارم

 

باید نقش سوز را برجان خویش بنگارم

 

گفتیَم بسوز ، برای خدا بسوز، می سوزم

 

اما به همان خدا ، نگویم بساز

 

خاکستر شوم ؟ خاک بر سر شوم ؟

 

آتش بود و باید

 

و شعله کشید بر هر چه شود

 

دلیل سازش ها

 

سوز را با ساز چکار ؟

 

گفتیَم بسوز ، می سوزم

 

می سوزم و میسوزانم

 

با نگاهم با راهم

 

پایکوبان ، دخترکی کولی را میمانم

 

که به باد می سپارد شکن های زلفش را ، و چینهای دامنش را

 

و به باد میدهد ایمان هزار ساله آنانی که ساز سر کرده اند

 

آنکه سوز می داند

 

به ره باد نمی رود جانا

 

گفتیم بسوز ، می سوزم

 

می سوزم و می سوزانم

 

با شعرهایم با ترانه هایم

 

فریاد زنان ، پسرکی را میمانم

 

که دلش هوار می زند درد فقرش را ، رنج مامش را

وبه درد می کشد دل آنانی  که با سوز سر می کنند

آنکه سوز می داند

به خطا  نمی رود جانا

گفتیم بسوز ، می سوزم و می سوزانم

شعله سان ، و آتشی را میمانم

که با هر لهیبش می سوزاند ریای زهد پرستان را

و هیچ می کند  تن آنانی که سوز نمی دانند

آنکه سوز می داند

نقاب رنگ بر رخسار نمی کشد  جانا

 

گفتیم بسوز ، می سوزم

می سوزم و میسوزانم

با اشکهایم با نجواهایم  

هی هی کنان شبانی را می مانم

که خدا را میخواند در نی لبکش ، با تمام  دلش

و به پرسش می کشد موسویانی که سوز نمی دانند

آنکه سوز می داند

دل به ناحق نمی سپارد جانا

شمع بودن نمیدانم

که شعله سان سر می کشم

بر آنکه می سازد

هنوز هم می گوییم بسوز ؟

 

 

 

 

  • خانم دوسی

مرا به خانه ات بخوان که اقاقی را به عاشقی ،

 

زینت کردم به گیسوان و دیده را به تبرک  سیه نمودم به توتیای انتظار

 

چه بی قرار!

 

مرا به خانه ات بخوان که گونه رنگین نمودم ازشورو التهاب  

 

و سبوی مهر انباشتم از شرم ناب  

 

مرا به خانه ات بخوان که لبها را وسوسه کرده ام به بوسه بوسه های نهان

 

 و می خواهم  دل بسپارم بی نام و بی نشان

 

مرا به خانه ات بخوان که عذاب وبال را شهد کنم به لحظه وصال  

 

بگشایم آغوش مرا ، تا ببینی جوش و خروش این دل از پا فتاده را ، این

 

 خواستنهای  ساده را

 

خواهم با تو بخوانم حدیث دل ، با تو نشینم به راز دل ، با توبگویم گناه دل

 

مرا به خانه ات بخوان ، که راز و نیازست مر ترا ، که عشوه و نازست

 

 مر ترا ، که سوزش و سازست مر ترا

 

بخوانم به قبله گاه رُستن ها و رستن ها ، سوختن ها و ساختن ها ،  رفتن

 

 ها و باختن ها 

 

مرا به خانه ات بخوان که با تو هزار حرف است و نیست فرصت آن ، به

 

 زمینم بخوان به آسمان

 

 

بخوانم به مامن امن رفاقتها ، صداقتها

 

مرا به خانه ات بخوان

 

 

. به آنجا که مرز دلتنگی و دیدار است

 

مرا به خانه ات  بخوان تا آنجا که توش آمدنم باشد مرا بخوان و بدان که

 

 

 تازگی ها دلتنگ می شوم

 

مرا به سینه ات بخوان به دوست داشتن

 

توفان  

  • خانم دوسی


 

جعد گیسوی سیه فام مرا

 

کس به یک چنگ  پراز بیم و امید

 

لحظه ای باز نکرد

 

تا که گردید سپید

 

 

 

چشم شوخ و نگه رام  مرا

 

کس به یک دیده بی رنگ و دروغ

 

لحظه ای ناز نکرد

 

تا تهی شد ز فروغ

 

 

 

گونه پرشررو شاد مرا

 

کس به یک بوسه پنهان زگناه

 

لحظه ای داغ نکرد

 

همه کارم شد،  آه

 

 

 

لب عاشق کش و گلگون مرا

 

کس چو یک جرعه شراب

 

لحظه ای هم نچشید

 

تا که شد رنگ سراب

 

 

 

قامت و پیکر زیبای مرا

 

کس به یک لحظه پر لذت و شوق

 

در بر خود نکشید

 

تا که مُردم همه ذوق

 

 

 

اینک از شرم و حیای دل خود

 

حرمی ساختم از جنس شرف

 

آبرویم چو ضریح

 

گنبدش نور و صدف

 

 

 

حرمت سپید گیسوی مرا

 

همه کسان چه زن یا که چه مرد

 

نگهش داشته اند

 

ولی من مانده به جا

 

با دلی راکد و سرد

 

 

 

که  کنون در حرم خلوت خویش

 

از خودهمواره بپرسم که چرا

 

تلخی و دربدری بود، مرا 

 

و کسی با من غمگین هرگز

 

خواهش شادی پرواز نکرد  

 

سوز تنهایی من را همه دیدند ولی

 

هیچ کس نغمه ای از سوختنم ساز نکرد

 

من کنون در حرم خلوت خود . . .

 

 

توفان

 

  • خانم دوسی


 

گفتم ای مرد میخواهم عاشقانه ترین غزل را برای تو بسرایم

 

خندیدی

 

گفتی ای زن

 

تو خود شوری شعری شعوری

 

گفتم پس بگذار زیباترین لحظه ها را بر تو هدیه کنم 

 

رنجیدی

 

گفتی ای زن تو خود زیباترین زمان زیستنی

 

گفتم پس بگو چگونه بدانم که  چگونه میدانی دوستت دارم ؟

 

نالیدی

 

گفتی ای زن همه غزلهای تو در چشمهایت جاریند

 

آنها را که ببندی

 

میدانم  دیگر نمیخواهیَم

 

 توفان اسفند هشتادو پنج

  • خانم دوسی

کارمند زاده ای راشنیدم که پرکاربودوکم درآمددرآتش فاقه می سوخت

و باداده ی رب می ساخت درآنروزکه دستش به دهان نرسیدی شب

گرسنه خسبیدی.زوجه ای داشت پارساوخوبروکه به آبرورخساربه سیلی

احمر بودی وبه اندک شوی قناعت نمودی .ارمردراقدرت مبایعت نبود

متابعت کردی وتقاضای بیهوده ننمودی به لقمه نانی اشکم سیروبه البسه

ای ارزان حجاب گذاشتی واجرشوی ضایع نکردی وروزگاربه محنت

 گذراندی الغرض چندین سال بعد از آن که شوی راتوان آنهمه کار

 نبود .زوجه شوهررابگفت :که ای نیکمردمراذخیره ای باشد مستورازتو

که همانا اندک اندک گردآوردمی بهر روزمباداحال خود اندیشه کن وباآن

کاسبی پیشه ساز که دیگر مرا تاب دیدن مشقت تو نمانده!

مردمسرورازاندوخته سیمای زن ببوسیدو گفت:من آن را وام ستانم

ارچرخ گردون بر مدار من چرخیدن همی گرفت و منفعتی یافتم آن رابه

زوجه ی نیک خصلت خودمستردکنمی پس آنگه قراضه اتولی مبایعت نمود

 که دستی بر سرو روی آن کشیدی و به بهای گزافتری بفروختی حلاوت

 این معاملت بر مذاق مردک خوش آمدی پس چنین کردمستدام تاآنجاکه

بنزوپاترول تعویض کردی و به مدت اندکی نان روغن خورده تناول

بفرمودی . پس ازآن به هنگام زوجه اش را گفت: نیکو همسرخدایت

 توراخیردهد که مرا ازمحنت و مسکنت به مکنت رساندی همچون تویی

دیگر می یافت نگردداماازآنجاکه توان توراکفایت نکندبهرافعال سرای

 خویش رایم بران مستقرگردیده انیسی آورم جوان که

تورایارکارباشدومراهمدم غارزن چواین بشنیدگریستن آغازید وبر

 خودلعنت همی فرستاد که خود کرده را تدبیر نبود باتحسربردیدگان

شوهر نظاره کرد و گفت : که ار چنین روز را می دیدمی هرگز

 تنبان فردت را با قناعت جفت نمی کردمی .

کنون ای زن شنوازمن نصیحت            که باشدگفته ام عین حقیت


اگر خواهی که در دوران پیری           همای عافیت در بربگیری


 نساز هرگز قناعت پیشه ی خود           که نادم میشوی زاندیشه ی خود

 


هوو آید کند فرمانروایی             چه سودت پادشاهی یا گدایی


خانم دوسی

  • خانم دوسی

شنیدم یکی تشنه مردی غریب            

 شررازعطش دردرونش لهیب

بزدبردر خانه ای بی قرار             

 که ای صاحب خانه ای دادیار

که من تشنه ام جرعه آبم دهید          

کمی آب بهرثوابم دهید

پسربچه ای بارخی بی فروغ             

 به اودادیک کاسه سرشاردوغ

چومردآن پیاله زدوغش بدید           

  درون دلش شوقی آمدپدید

همه دوغ راچو یکجا بخورد             

 دعا کردهم برکلان هم به خرد

پسرباتانی به مردک بگفت            

  اگربازخواهی ازاین دوغ مفت  

کمی صبرکن تانگشته شلوغ            

  دوباره مهیا کنم ظرف دوغ

چواین دوغ ازدیده افتاده است        

 که موشی به ظرفش درافتاده است

بزدمرد کاسه برآستان                

نگفتی چرابرمن این داستان

چو کاسه به اندک زمانی شکست         

پسر برسرخود بزدبا دودست

جواب پدر را چگونه دهم              

 به تنبیه او تن چگونه دهم

که این بود ظرف غذای سگش            

 چو عادت ندارد به ظرفی سگش !!!

 


                                             خانم دوسی (شعر فکاهه)

     

  • خانم دوسی